پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

 ازصبح دشت و صحرا رو زیر پاگذاشته بودم چیزی تا غروب نمونده بود باید گله رو زودتر به روستا میرسوندم .
زبل اسم سگی بود که بیشتر نقش یه همکار رو برام داشت با یه صوت هر کاری برام انجام میداد .وقتی سوت زدم از انتهای گله به سمت من اومد وقتی گله رو هی کردم انگار خودش متوجه شد که منظورم چیه و دوان دوان خودش رو به سمت راست گله رسوند و چند راس گوسفند درحال چرا که از گله عقب مونده بودن رو با پارس های پی درپی به گله ملحق کرد.
ازدور خونه های کاه گلی روستا دیده میشد یه نفسی کشیدم و .بزسیاهی که ابتدای گله حرکت میکرد و بقیه گله رو هدایت میکرد یه نگاهی انداختم ویه لبخند روی لبم نشست.خوشحال بودم که امروز هم گله رو به سلامت داشتم به روستا برمیگردوندم.هنوز هوا روشن بود ولی احتمالا وقتی به روستا میرسیدیم که صدای اذان از پشت بام مسجد شنیده میشد.
باروستا فاصله داشتیم و برای اینکه به سمت روستا حرکت کنیم باید از داخل یه نهر حرکت میکردیم که اتفاقا آب زلال و گوارایی داشت باخودم گفتم : وقتی رسیدیم کمی آب میخورم و گله رو هم سیراب میکنم بعد حرکت میکنیم به سمت روستا.
همین هم شد وقتی رسیدیم کنار نهر از زلالی آب لذت بردم آبی به سرو صورتم زدم و بعد ازخوردن آب خودم رو تکوندم تا خاک صحرا رو از لباسم دور کنم ..
چوبم رو از زمین برداشتم و گله رو هی کردم طبق معمول بز سیاه گله جلو بود اما وقتی خواستم از نهر عبورش بدم ازجاش تکون نمیخورد "زبل" هم پشت گله هی پارس میکرد تا گله از هم دور نشن ولی نرفتن بز سیاه گله داخل آب هم برام عجیب بود وهم اینکه داشت کلافه ام میکرد .
دست هاش رو بلند کردم تا به زور داخل آب بفرستمش ولی حیوون زبون بسته نمیرفت که نمیرفت انگار از چیزی ترسیده بود.
پیش خودم فکرکردم ماری چیزی داخل آب هست که باعث میشه حیوون از رفتن به آب بترسه .ولی وقتی توی آب رو نگاه انداختم آنقدر زلال و صاف بود که شن های کف نهر رو هم میشد شمرد. ازهیچ چیزی جز آب خبری نبود که نبود.
هرچی من تلاش میکردم جز خستگی چیزی عایدم نمیشد...کلافه شدم و باتکیه برچوبم از زمین بلند شدم چاهارتا دری وری به بز بیچاره گفتم و کمی عقب تر رفتم و به گله نگاه کردم .همینطور که نگاهم رو به انتهای گله میدوختم سرم رو چرخوندم به مسیر نهر .پیرمردی رو دیدم خوش سیما که داشت من رو نگاه میکرد.وقتی نگاهم به نگاهش دوخته شد قبل ازاینکه من چیزی بگم ،گفت: خدا قوت جوون...
من با بی حوصلگی جوابش رو دادم : ممنون پدرجان
پیرمرد جلو اومد و بالبخندی که روی لب داشت گفت :چیه چی شده پسرم چرا بز از آب رد نمیشه ؟
گفتم : نمیدونم .نمیدونم این جونمرگ شده چش شده تمام خستگی توی تنم موند...
پیرمرد یه نگاهی به آب انداخت و یه نگاهی به من وگفت:چوبت رو یه لحظه به من بده .
اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم برای اینکه بیشتر منو به حرف نکشه چوب دستیم رو بهش دادم و ضمن بی حوصلگی با تعجب بهش نگاه کردم .
پیرمرد چوب رو برد نزدیک آب و فرو برد داخل وکمی کف آب رو بهم زد تا اینکه کاملا آب گل آلود شد بعد با یک هی بزرو از آب عبور داد و پشت سرش تمام گله از نهر عبور کردند.
دهنم بازمونده بود ولی نمیتونستم چیزی بگم .انگار پیرمرد هم فهمیده بود که من دارم از تعجب شاخ درمیارم .
بدون مقدمه رو به من کرد و گفت : تعجبي نداره پسرم ،بز بیچاره تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذاره آب رو كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از نهر پريد.

... و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد و خود را نمي‌شكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را مي‌پرستد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ شنبه 7 دی 1389 توسط علی جعفری

برچسب ها: داستان کوتاه درس بزگله روستا 
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin